اصفانیا

دانلود فیلم و عکس، اخبار روز ایران، اخبار ورزشی، مجله تفریحی، خبر استخدام، دانلود آهنگ، پیامک عاشقانه

اصفانیا

دانلود فیلم و عکس، اخبار روز ایران، اخبار ورزشی، مجله تفریحی، خبر استخدام، دانلود آهنگ، پیامک عاشقانه

995-آشنایی با سنگ فیروزه ودیدن فیروزه در خواب

آشنایی با سنگ فیروزه

فیروزه یکی از سنگهای قیمتی است که از عهد باستان در ایران شناخته شده، از کتیبه بنیاد کاخ داریوش بزرگ در شوش معلوم می‌گردد که در آن تاریخ فیروزه (احسائین) نامیده می‌شد و از خوارزم برای زینت‌ آلات کاخ آورده شده بود.فیروزه، سنگ آرزوهای تمام پادشاهان ممالک از زمان کورش و داریوش کبیر است که به عنوان هدیه از طرف آن‌ها به تمام سلاطین داده می‌شد. در کشور ایتالیا از فیروزه آبی و صاف که به گوهر آبی معروف است، به عنوان گران‌قیمت‌ترین جواهرات استفاده می‌شود.

علت رنگ آبی و سبز در فیروزه:

فیروزه یک فسفات آلومینیوم با سختی حدود 6 است. با این حال به طور قابل ملاحظه‌ای از کوارتز نرم‌تر می باشد. این کانی به طور طبیعی در طیف وسیعی از رنگ‌ها٬ازآبیآسمانیروشنتاسبز خاکستری یافت می‌شود. فیروزه با رنگ آبی خوشرنگ ، بهترین کیفیت را دارا و بسیار کمیاب است. در حالی‌ که رنگ سبز یا آبی کمرنگ که از ارزش کمی برخوردار می باشد، فراوانی بیش‌تری دارد.

مشخصات فیروزه مرغوب:

فیروزه مرغوب ‌دارای رنگ آبی سیر، جلای چینیو، سختی بالا می‌باشد. افزایش رنگ سبز٬ پریدگی رنگ و وجود ناخالصی عواملی هستند که باعث کاهش کیفیت فیروزه می‌شوند.

چگونگی به وجودآمدن فیروزه:

فیروزه بیشتر اوقات در رسوبات مس در محیط‌ های بایر و نسبتا کم آب یافت شده است. فیروزه در مکان‌هایی بوجود می‌آید که میزان مس موجود در منطقه بالا باشد. فیروزه بر اثر تاثیر محلول‌های سطحی مس‌دار بر روی سنگ‌های غنی از Al2O3 و غنی از فسفر و گاهی نیز بر اثر تاثیر محلول‌های سطحی مس‌دار٬ بر روی فسیل‌های استخوانی جانوران به وجود می‌آید.

شناخت و ارزش فیروزه:

اشکال مختلف فیروزه شامل دانه‌ای ریز، فیروزه ریز، کمپاکت، متخلخل، کلیرای، خوشه‌ای، دندریتی و گاهی پوششی است. فیروزه ظاهراً به صورت نامتبلور و به صورت رگه و دانه‌های پراکنده در داخل سنگ مادر یافت می‌شود و غالباً به صورت نهان بلور است. میزان بلوره‌های فیروزه در طبیعت بسیار کم و به علت جلاپذیری و رنگ جالب مورد توجه بوده است.فیروزه به رنگ‌های آبی آسمانی، آبی مایل به سبز، سبز مایل به زرد، خاکستری مایل به سبز، آبی نیلی و آبی مایل به سفید وجود دارد. رنگ آبی آسمانی نوع مرغوب آن است و سبز مایل به زرد نوع نامرغوب.در صورتی که میزان مس موجود در کانی زیاد باشد به رنگ آبی در صورتی که آهن زیاد داشته باشد به رنگ سبز و در صورت وجود آلومینیم زیاد به رنگ سفید دیده می‌شود که به ترتیب ارزش آن کاهش می‌یابد. یعنی رنگ آبی با ارزش‌ترین نوع فیروزه است. رنگ فیروزه ممکن است به تدریج به رنگ سبز تغییر کند. علت این امر قرار گرفتن کانی به مدت زیاد در نور شدید و یا حرارت است که باعث رنگ پریدگی و در نتیجه کم ارزش شدن کانی می‌شود.رنگ آبی فیروزه حاصل از cu2t آبدار است در صورتی که آب از دست برود رنگ آن سفید می‌شود. فیروزه دو رنگ را ابرش می‌نامند. بعضی انواع فیروزه را سست و سفید فام را در روغن می‌گذاشتند و رنگش موقتاً پررنگ‌تر ولی پس از چندی رنگ آن زایل می‌شد. اگر چربی به فیروزه مالیده شود سبز می‌گردد. فیروزه مصنوعی را از رنگ کردن سنگ مها به‌دست می آورند که با نام خضرا نامیده می‌شد. این فیروزه در صورت شکستن از فیروزه اصل تشخیص داده می‌شد،زیرا سطح شکستگی آن سفید بود. فیروزه سنگ رسوبی فسفاته است. این کانی در اثر هوازدگی سنگ میزبان رنگ خود را از دست می‌دهد، لذا برای تهیه نمونه مرغوب این کانی باید از سنگ‌هایی که تحت تاثیر هوازدگی قرار نگرفته‌اند، استفاده کرد.تنها کانی که شباهت زیادی به فیروزه دارد (کریزوکلا) است ولی به علت اختلاف سختی می‌توان آن‌ها را از هم تشخیص داد. جواهرفروشان برای تشخیص فیروزه از فوتک استفاده می‌کنند بدین صورت که سطح پشتی فیروزه را تحت تاثیر شعله قرار می‌دهند، سپس با ذره‌بین‌های چشمی محل حرارت داده شده را مشاهده می‌کنند.در صورت پوسته پوسته قهوه‌ای شدن فیروزه است. پیش‌تر این کانی تنها از سنگ فیروزه به دست می‌آمد ولی امروزه همانند دیگر کانی‌ها مصنوعی نیز فرآوری می‌شود به گونه‌ای که حتی تشخیص طبیعی یا مصنوعی بودن آن برای کارشناسان نیز بسیار دشوار است.شبکه عنکبوتی آنچه در اغلب فیروزه‌ها عمومیت دارد، وجود رگه یا رگچه‌هایی سیاه یا قهوه‌ای رنگ برجسته است که مربوط به سنگ مادر تشکیل دهنده فیروزه می‌باشد. این رگه‌ها گاه در طرح‌های منظم و غیرمنظم شکل می‌گیرند که در چنین حالتی به آن شبکه عنکبوتی و در اصطلاح بازار ایران به آن فیروزه شجری می‌گویند. اگر این طرح، منظم و زیبا باشد باعث افزایش ارزش فیروزه خواهد شد و اگر نامنظم و به صورت نقطه و لکه‌ای باشد از ارزش فیروزه خواهد کاست.                  

فیروزه در خواب قدرت روانی و روحی است و نشان تسلط بر اعصاب و خویشتن داری. در این سنگ چیزی هست که در هیچ یک از سنگ های بهادار نیست.

 فیروزه سنگی است بسیار خوش رنگ و زیبا و ارزنده اما اگر کسی با دست چرب آن را لمس کند فاسد و خراب می شود و ارزش خود را به طور کلی از دست می دهد به طوری که جواهر سازان آن را از حلقه انگشتری جدا می کنند و دور می افکنند و در سطل زباله می اندازند.به همین سبب آن را قدرت روانی و تسلط بر اعصاب دانسته اند. اعصاب انسان نیز ظریف است و گاه به اندک اشاره ای مخدوش می گردد و شخص چنان کنترل خود را از دست می دهد که احتمالا به نابودی خویش یا دیگران اقدام می کند. بعضی از معبران فیروزه را فتح و پیروزی دانسته اند.شاید این به سبب تشابه اسمی باشد و دسته ای دیگر عمر دراز و فرزند شمرده اند و در نفایس نوشته شده فتح و نصرت و عمر دراز و فرزند. اگر در خواب ببینید فیروزه دارید باید همان طور که از فیروزه مراقبت می نمایید مراقب اعصاب و برخوردهای خویش باشید.

رنگ این سنگ فیروزه ای قشنگ آرام بخش اعصاب است ولی خود نمایانگر حساسیت اعصاب نیز هست. ابن سیرین نوشته: اگر کسی در خواب ببیند که فیروزه  ای از او ضایع شد مرادش بر نیاید

من مست و تو دیوانه

من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

462. من و تو*

ملاصدرا داشت «وجود رابطی معلول» را در ابن‌سینا و دیگران نقد می‌کرد که رسیدم به خیابان ابن‌سینا. کتاب را بستم و پیاده شدم. سالی چند بار مسیرم می‌خورد به اینجا؟ شاید در خوشبینانه‌ترین حالت سالی یک بار، آن هم مثلا سواره. ولی حالا پیاده بودم. می‌شد سر خیابان سوار تاکسی شوم ولی قرارم این نبود. می‌خواستم حالا که گذارم به اینجا افتاده، محله را خوب بچشم.

باید می‌رفتم می‌رسیدم به بازارچۀ دردشت. نمی‌دانستم پیاده چقدر راه است. چشمم به تابلوها بود که ردش نکنم. شاید هر بیست قدمی که می‌رفتم جلو، تابلوی مسجدی را می‌دیدم. مسجد حریری، مسجد آقانور و... اجتماع این همه مسجد در یک محل داشت فریاد می‌زد که این محله قدمت دارد. آنقدری سر به هوا بودم که بازار را رد کردم. از مغازه‌دارها آدرس پرسیدم و کمی از مسیر رفته را دوباره برگشتم.

بازارچه از این بازارچه‌های مسقف بود و تاریک. چیزی شبیه بازارچۀ هزارتوی قیصریۀ میدان نقش‌جهان. حتی چیزی شبیه بازارچۀ بیدآباد. ولی یک فرق اساسی با آنها داشت. متروکه بود و خالی و کهنه و تاریک و آن موقع صبح وهم‌انگیز. تک و توک مغازه‌های زیر بازارچه باز بودند. بیشتر آنهایی که درشان بسته بود، پیدا بود که سال‌هاست کرکره‌شان را بالا ندادند. بعد از اینکه بازی‌بازی از بین هالۀ نورهایی که از سوراخ سقف کجکی افتاده بودند روی زمین رد شدم، به ملاصدرا حق دادم «تشکیک وجود»ش را با مثال نور تقریب به ذهن کند. حتما او هم عاشق این استوانه‌های نوری بوده که از راه سوراخ سقف بازی‌گوشانه می‌آمدند می‌رسیدند به زمین و از دور حجم‌دار می‌نمودند و می‌شد هی بازی‌بازی از داخل‌شان رد شد. آن روزها تهِ نورپردازی و ژانگولربازی‌ای که می‌شد با نور درآورد، همین بوده. ملاصدرا هم مثل هر فیلسوف دیگری فیلسوف زمان خود بود، زمانی که با مکانی مثل اصفهان جمع شده بود. و خب طبیعی بود که ته‌ش فلسفۀ شورمندانه‌ای مثل حکمت متعالیه زائیده شود. با ستون‌های نور بازی کردم و فکر کردم من هم اگر جای ملاصدرا بودم، همچین فلسفۀ خوشحالی می‌دادم بیرون و به امثال ابن‌سینا فحش می‌دادم.**

هرجا که کمر بازار پیچ و خمی برمی‌داشت چیزی نو منتظرم بود. از دیدن مغازۀ علم و کتل و نشانه‌سازی رسما داشتم پس می‌افتادم. داخل مغازه پر از خنزر پنزرهای فلزی قشنگ بود. گشتن داخل همین یک مغازه خودش یک روز کامل وقت می‌برد. هرطور بود از مغازه‌هه که درش بسته بود دل کندم و رفتم جلوتر. ایستاده بودم دم «کوچۀ باغ دردشت» و زل زده بودم به اسم کوچه که با روح و روان آدم بازی می‌کرد که یکی پشت سرم داد زد «اسمی شوما چی‌اس؟... آقا مرتَضی شوما خیلی پِسِری خُبی هستین». ناخودآگاه برگشتم سمت صدا. قصاب محل بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد. برگشتم سمت صدا و وای از پشت سرم. بغل قصابی، سقاخانه بود. سقاخانه‌ای با کاشی‌کاری ِ فراوان. کاشی‌کاری‌ای با نقش نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای. رفتم جلوی سقاخانه و شل شدم. دوربین درآوردم  و از ماهی‌ها و آدم‌ها و گل‌ها و درخت‌های سقاخانه که به بدوی‌ترین سبک ممکن کشیده شده بودند، عکس گرفتم. 

ساعت هنوز ده نشده بود. ده قرار داشتم. میخِ یکی از کاشی‌ها شده بودم و داشتم فاصله‌م را برای عکس گرفتن ازش تنظیم می‌کردم که ماشینی از پشت سر هُلم داد توی دل سقاخانه. برگشتم عقب و دیدم راننده همان آقایی است که دو شب قبلش تلفنی باهاش حرف زده بودم و گفته بودم فلانی‌ام و او مرا نشناخته بود و به‌ش گفته بودم مرا به چهره می‌شناسد حتما. برای امروز قرار گذاشته بودیم و حالا داشتیم با هم تصادف می‌کردیم. هم تصادف می‌کردیم، هم او با اولین نگاه داشت می‌فهمید من همان کسی‌ام که توی کلاس‌های مشترکی که با هم داشتیم، چند باری باهاش بحث کرده بودم و هی به هم پالس منفی داده بودیم. همۀ این اتفاقات باعث شده بود حین تصادف و لحظۀ شناخت، به هم بخندیم.

قرار توی حمام بود. تا برسیم به شاه‌نشین حمام، اینقدر توقف کردم و زل زدم به در و دیوار که او بیست باری برگشت عقب ببیند من چه‌م شده که نمی‌آیم. بعدتر توی شاه‌نشین هم کاشی‌ها و نقاشی‌های بدوی روی دیوارها مرا گرفتند. نشسته بودم کف زمین و داشتم بین گل‌های کاشی‌های اصلی و کاشی‌های مرمت شده مقایسه می‌کردم که بر یارو مسجل شد دیوانه‌ام. پرسید چی خوانده‌م که اینطور افسون فضا شدم. برایش که گفتم فلسفه، تا آخر جلسه سوژه داشت که به‌م تیکه بیندازد. گذاشتم به خاطر اینکه سودازده‌ای فلسفه‌خوانده‌ام، به حساب خودش اذیتم کند. ولی واقعا اذیت نمی‌شدم. نه از سودایی بودنم که مرا حساس و خل و چل کرده بود، نه از فلسفه که بر خل و چل بودنم اضافه کرده بود. به نظرم این دو تا در من خوب کنار هم چفت شده بودند.

حرف‌های جدی که تمام شد و پرسید «سوال؟» که یعنی اگر سوالی دربارۀ حرف‌ها داری بپرس، با ذوق و شوق پرسیدم «می‌شه بریم بام حمام»؟! گفت می‌شود. بعدش حسابی سوراخ سنبه‌های حمام را نشانم داد. درِ مردانه و زنانه و فرق‌شان، تونِ حمام***، و آخر از همه پشت بام و حوض روی سقف و تونلی دراز توی سقف که درست نفهمیدم کارکردش چیست ولی اینقدر جادویی و وهم‌انگیز بود که دلم نخواست با حرف زدن و پرسیدن حس‌م را خراب کنم.

از آقا خداحافظی کردم و برگشتم توی بازارچه. ته بازار «خراطی» بود. رسما سر در مغازه نوشته بودند خراطی و پشت شیشه قلیان‌هایی گذاشته بودند که روی بعضی‌شان مجنون لیلی را بغل زده بود و روی آن دیگری‌ها پرنده‌های فیرزوه‌ای نشسته بودند روی زمینۀ لاجورد. خود خراط هم نشسته بود وسط کوهی از خرده چوب و لابد داشت «خِرط خِرط» با تنگِ قلیانی جدید ور می‌رفت و لیلی را می‌نشاند توی دل مجنون. جلوتر مغازه‌ای بود که انگشتر می‌ساخت. انگشترهای درشت با نگین‌های رنگی رنگی. آقا قصابه داشت تعزیه گوش می‌داد. صدای تعزیه‌ش را بلند کرده بود و خودش هم چند ورق گرفته بود دستش و نگاه‌شان می‌کرد. لابد شبیه‌خوان بود که با آن ادبیات با آقامُرتَضی حرف زده بود. صدای تعزیه‌ش تا کمر بازار می‌رسید. آنجایی که حاج‌آقایی پیر با عبای زمستانی قهوه‌ای از یک سمت بازار می‌آمد و دخترکی جوان با چادر گل‌دارِ نازک و کفش‌هایی که تق‌تق صدا می‌کردند، از یک سمت دیگر بازار. دختر تو روی‌اش****را محجوبانه گرفته بود و سر به زیر، چیک‌چیک داشت رد می‌شد. 

همۀ اینها برای یک روزم زیاد بود. من از آن سر شهر زده بودم آمده بودم اینجا برای یک جلسه‌ی کاری ولی نمی‌دانستم قرار است یهو بیفتم وسط همچین جایی. وسط تعزیه و سقاخانه و حاج‌آقا و کاشی و ماهی و دخترِ تو روگرفته و اژدهای روی عَلَم و  نگین‌های رنگی‌رنگی و لیلی و مجنون. چرا این شهر حواسش به این نبود که من از تجربۀ این همه با هم ممکن است پس بیفتم؟ چرا هر چند وقت یک بار مرا جادو می‌کرد؟ چرا هنوز این همه جا داشت که من ندیده بودم؟ چرا برای من تمام نمی‌شد؟

برگشتنی توی پیاده‌رو داشتم با خودم آوازی می‌خواندم که یادم نبود از کجاست و از کیست. آوازه از یک ناخودآگاهی زده بود بیرون و هر کاری می‌کردم از بندش رها نمی‌شدم. همینطور پشت سر هم می‌خواندم «تو عروسکی ستاره‌ای گلم، که می‌خوام نیگام کنی، گل مهتاب گل بارون گل عشق، چی می‌خوای صدام کنی». می‌دانستم یک جاهایی از ترانه خواننده اوج می‌گیرد ولی کلمات یادم نمی‌آمدند. حتی نمی‌دانستم خواننده زن است یا مرد. خانه که رسیدم ترانه را سرچ کردم. از آن ترانه‌های آبگوشتی بود با دست کم سی سال قدمت. احتمالا یک جایی توی بچگی‌ها شنیده بودمش و حالا امروز جادوی اصفهان بیدارش کرده بود. ترانه را که کامل گوش دادم، دیدم زن با صدای زیرِ جیغی‌اش، یک جایی بعد از هزار بار تکرار «من و تو»، می‌گوید «می‌تونیم که قصه‌هامونو به هم‌دیگه بگیم». 

 

* نیاز است بگویم منظور از «من و تو»، «من و اصفهان‌»ایم؟
** البته بنده‌خدا ملاصدرا گمان نکنم در زندگی‌اش به کسی فحش داده باشد. خصوصا به ابن‌سینا که کلی هم تکریم‌اش می‌کند. اینجا «فحش» را دورهمی و در معنای «نقد» به کار بردم.
*** تون حمام: آتشدان حمام
****تو رو گرفتن: اصطلاحی که اصفهانی‌ها برای رو گرفتن با چادر به کار می‌برند. چون هیچ چیزی غیر از خودش حق مطلب را ادا نمی‌کرد، عین اصطلاح را آوردم.