اصفانیا

دانلود فیلم و عکس، اخبار روز ایران، اخبار ورزشی، مجله تفریحی، خبر استخدام، دانلود آهنگ، پیامک عاشقانه

اصفانیا

دانلود فیلم و عکس، اخبار روز ایران، اخبار ورزشی، مجله تفریحی، خبر استخدام، دانلود آهنگ، پیامک عاشقانه

462. من و تو*

ملاصدرا داشت «وجود رابطی معلول» را در ابن‌سینا و دیگران نقد می‌کرد که رسیدم به خیابان ابن‌سینا. کتاب را بستم و پیاده شدم. سالی چند بار مسیرم می‌خورد به اینجا؟ شاید در خوشبینانه‌ترین حالت سالی یک بار، آن هم مثلا سواره. ولی حالا پیاده بودم. می‌شد سر خیابان سوار تاکسی شوم ولی قرارم این نبود. می‌خواستم حالا که گذارم به اینجا افتاده، محله را خوب بچشم.

باید می‌رفتم می‌رسیدم به بازارچۀ دردشت. نمی‌دانستم پیاده چقدر راه است. چشمم به تابلوها بود که ردش نکنم. شاید هر بیست قدمی که می‌رفتم جلو، تابلوی مسجدی را می‌دیدم. مسجد حریری، مسجد آقانور و... اجتماع این همه مسجد در یک محل داشت فریاد می‌زد که این محله قدمت دارد. آنقدری سر به هوا بودم که بازار را رد کردم. از مغازه‌دارها آدرس پرسیدم و کمی از مسیر رفته را دوباره برگشتم.

بازارچه از این بازارچه‌های مسقف بود و تاریک. چیزی شبیه بازارچۀ هزارتوی قیصریۀ میدان نقش‌جهان. حتی چیزی شبیه بازارچۀ بیدآباد. ولی یک فرق اساسی با آنها داشت. متروکه بود و خالی و کهنه و تاریک و آن موقع صبح وهم‌انگیز. تک و توک مغازه‌های زیر بازارچه باز بودند. بیشتر آنهایی که درشان بسته بود، پیدا بود که سال‌هاست کرکره‌شان را بالا ندادند. بعد از اینکه بازی‌بازی از بین هالۀ نورهایی که از سوراخ سقف کجکی افتاده بودند روی زمین رد شدم، به ملاصدرا حق دادم «تشکیک وجود»ش را با مثال نور تقریب به ذهن کند. حتما او هم عاشق این استوانه‌های نوری بوده که از راه سوراخ سقف بازی‌گوشانه می‌آمدند می‌رسیدند به زمین و از دور حجم‌دار می‌نمودند و می‌شد هی بازی‌بازی از داخل‌شان رد شد. آن روزها تهِ نورپردازی و ژانگولربازی‌ای که می‌شد با نور درآورد، همین بوده. ملاصدرا هم مثل هر فیلسوف دیگری فیلسوف زمان خود بود، زمانی که با مکانی مثل اصفهان جمع شده بود. و خب طبیعی بود که ته‌ش فلسفۀ شورمندانه‌ای مثل حکمت متعالیه زائیده شود. با ستون‌های نور بازی کردم و فکر کردم من هم اگر جای ملاصدرا بودم، همچین فلسفۀ خوشحالی می‌دادم بیرون و به امثال ابن‌سینا فحش می‌دادم.**

هرجا که کمر بازار پیچ و خمی برمی‌داشت چیزی نو منتظرم بود. از دیدن مغازۀ علم و کتل و نشانه‌سازی رسما داشتم پس می‌افتادم. داخل مغازه پر از خنزر پنزرهای فلزی قشنگ بود. گشتن داخل همین یک مغازه خودش یک روز کامل وقت می‌برد. هرطور بود از مغازه‌هه که درش بسته بود دل کندم و رفتم جلوتر. ایستاده بودم دم «کوچۀ باغ دردشت» و زل زده بودم به اسم کوچه که با روح و روان آدم بازی می‌کرد که یکی پشت سرم داد زد «اسمی شوما چی‌اس؟... آقا مرتَضی شوما خیلی پِسِری خُبی هستین». ناخودآگاه برگشتم سمت صدا. قصاب محل بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد. برگشتم سمت صدا و وای از پشت سرم. بغل قصابی، سقاخانه بود. سقاخانه‌ای با کاشی‌کاری ِ فراوان. کاشی‌کاری‌ای با نقش نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای. رفتم جلوی سقاخانه و شل شدم. دوربین درآوردم  و از ماهی‌ها و آدم‌ها و گل‌ها و درخت‌های سقاخانه که به بدوی‌ترین سبک ممکن کشیده شده بودند، عکس گرفتم. 

ساعت هنوز ده نشده بود. ده قرار داشتم. میخِ یکی از کاشی‌ها شده بودم و داشتم فاصله‌م را برای عکس گرفتن ازش تنظیم می‌کردم که ماشینی از پشت سر هُلم داد توی دل سقاخانه. برگشتم عقب و دیدم راننده همان آقایی است که دو شب قبلش تلفنی باهاش حرف زده بودم و گفته بودم فلانی‌ام و او مرا نشناخته بود و به‌ش گفته بودم مرا به چهره می‌شناسد حتما. برای امروز قرار گذاشته بودیم و حالا داشتیم با هم تصادف می‌کردیم. هم تصادف می‌کردیم، هم او با اولین نگاه داشت می‌فهمید من همان کسی‌ام که توی کلاس‌های مشترکی که با هم داشتیم، چند باری باهاش بحث کرده بودم و هی به هم پالس منفی داده بودیم. همۀ این اتفاقات باعث شده بود حین تصادف و لحظۀ شناخت، به هم بخندیم.

قرار توی حمام بود. تا برسیم به شاه‌نشین حمام، اینقدر توقف کردم و زل زدم به در و دیوار که او بیست باری برگشت عقب ببیند من چه‌م شده که نمی‌آیم. بعدتر توی شاه‌نشین هم کاشی‌ها و نقاشی‌های بدوی روی دیوارها مرا گرفتند. نشسته بودم کف زمین و داشتم بین گل‌های کاشی‌های اصلی و کاشی‌های مرمت شده مقایسه می‌کردم که بر یارو مسجل شد دیوانه‌ام. پرسید چی خوانده‌م که اینطور افسون فضا شدم. برایش که گفتم فلسفه، تا آخر جلسه سوژه داشت که به‌م تیکه بیندازد. گذاشتم به خاطر اینکه سودازده‌ای فلسفه‌خوانده‌ام، به حساب خودش اذیتم کند. ولی واقعا اذیت نمی‌شدم. نه از سودایی بودنم که مرا حساس و خل و چل کرده بود، نه از فلسفه که بر خل و چل بودنم اضافه کرده بود. به نظرم این دو تا در من خوب کنار هم چفت شده بودند.

حرف‌های جدی که تمام شد و پرسید «سوال؟» که یعنی اگر سوالی دربارۀ حرف‌ها داری بپرس، با ذوق و شوق پرسیدم «می‌شه بریم بام حمام»؟! گفت می‌شود. بعدش حسابی سوراخ سنبه‌های حمام را نشانم داد. درِ مردانه و زنانه و فرق‌شان، تونِ حمام***، و آخر از همه پشت بام و حوض روی سقف و تونلی دراز توی سقف که درست نفهمیدم کارکردش چیست ولی اینقدر جادویی و وهم‌انگیز بود که دلم نخواست با حرف زدن و پرسیدن حس‌م را خراب کنم.

از آقا خداحافظی کردم و برگشتم توی بازارچه. ته بازار «خراطی» بود. رسما سر در مغازه نوشته بودند خراطی و پشت شیشه قلیان‌هایی گذاشته بودند که روی بعضی‌شان مجنون لیلی را بغل زده بود و روی آن دیگری‌ها پرنده‌های فیرزوه‌ای نشسته بودند روی زمینۀ لاجورد. خود خراط هم نشسته بود وسط کوهی از خرده چوب و لابد داشت «خِرط خِرط» با تنگِ قلیانی جدید ور می‌رفت و لیلی را می‌نشاند توی دل مجنون. جلوتر مغازه‌ای بود که انگشتر می‌ساخت. انگشترهای درشت با نگین‌های رنگی رنگی. آقا قصابه داشت تعزیه گوش می‌داد. صدای تعزیه‌ش را بلند کرده بود و خودش هم چند ورق گرفته بود دستش و نگاه‌شان می‌کرد. لابد شبیه‌خوان بود که با آن ادبیات با آقامُرتَضی حرف زده بود. صدای تعزیه‌ش تا کمر بازار می‌رسید. آنجایی که حاج‌آقایی پیر با عبای زمستانی قهوه‌ای از یک سمت بازار می‌آمد و دخترکی جوان با چادر گل‌دارِ نازک و کفش‌هایی که تق‌تق صدا می‌کردند، از یک سمت دیگر بازار. دختر تو روی‌اش****را محجوبانه گرفته بود و سر به زیر، چیک‌چیک داشت رد می‌شد. 

همۀ اینها برای یک روزم زیاد بود. من از آن سر شهر زده بودم آمده بودم اینجا برای یک جلسه‌ی کاری ولی نمی‌دانستم قرار است یهو بیفتم وسط همچین جایی. وسط تعزیه و سقاخانه و حاج‌آقا و کاشی و ماهی و دخترِ تو روگرفته و اژدهای روی عَلَم و  نگین‌های رنگی‌رنگی و لیلی و مجنون. چرا این شهر حواسش به این نبود که من از تجربۀ این همه با هم ممکن است پس بیفتم؟ چرا هر چند وقت یک بار مرا جادو می‌کرد؟ چرا هنوز این همه جا داشت که من ندیده بودم؟ چرا برای من تمام نمی‌شد؟

برگشتنی توی پیاده‌رو داشتم با خودم آوازی می‌خواندم که یادم نبود از کجاست و از کیست. آوازه از یک ناخودآگاهی زده بود بیرون و هر کاری می‌کردم از بندش رها نمی‌شدم. همینطور پشت سر هم می‌خواندم «تو عروسکی ستاره‌ای گلم، که می‌خوام نیگام کنی، گل مهتاب گل بارون گل عشق، چی می‌خوای صدام کنی». می‌دانستم یک جاهایی از ترانه خواننده اوج می‌گیرد ولی کلمات یادم نمی‌آمدند. حتی نمی‌دانستم خواننده زن است یا مرد. خانه که رسیدم ترانه را سرچ کردم. از آن ترانه‌های آبگوشتی بود با دست کم سی سال قدمت. احتمالا یک جایی توی بچگی‌ها شنیده بودمش و حالا امروز جادوی اصفهان بیدارش کرده بود. ترانه را که کامل گوش دادم، دیدم زن با صدای زیرِ جیغی‌اش، یک جایی بعد از هزار بار تکرار «من و تو»، می‌گوید «می‌تونیم که قصه‌هامونو به هم‌دیگه بگیم». 

 

* نیاز است بگویم منظور از «من و تو»، «من و اصفهان‌»ایم؟
** البته بنده‌خدا ملاصدرا گمان نکنم در زندگی‌اش به کسی فحش داده باشد. خصوصا به ابن‌سینا که کلی هم تکریم‌اش می‌کند. اینجا «فحش» را دورهمی و در معنای «نقد» به کار بردم.
*** تون حمام: آتشدان حمام
****تو رو گرفتن: اصطلاحی که اصفهانی‌ها برای رو گرفتن با چادر به کار می‌برند. چون هیچ چیزی غیر از خودش حق مطلب را ادا نمی‌کرد، عین اصطلاح را آوردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.