کتکهای دسته جمعی عذابش خیلی بیشتر از دردش بود. بدترین نوع آن هم زمانی بود که عراقیها فلهای وارد آسایشگاه میشدند و شروع به زدن تمام بچهها میکردند. فاجعهها بعد از خروج عراقیها بدجوری خودنمایی میکرد. زیرا آن موقع بود که دوستان میتوانستن همدیگر را ببینند. وای مصیبت بود!!
سکوت همراه با نگرانی شدید بر اردوگاه و آسایشگاه حاکم شده بود. بچهها زیرچشمی همدیگر را مینگریستند. صدایی از کسی درنمی آمد، فقط گاه گاهی صدای آه و ناله بعضی از اسرا به گوش میرسید، هر کدام از بچهها قسمتی از تن و بدن خود را ماساژ میدادند. قطرات خون بر سر و صورت بچهها خودنمایی میکرد؛ لکههای خون زینتبخش قسمتهایی از دیوارهای آسایشگاه شده بود.
تنها صدای نفس کشیدن چهل و هشت نفری که تا سرحد مرگ کتک خورده بودند به گوش میرسید.
باید به این جماعت شوکی وارد میشد تا این خمودگی شکسته و تا حدی نگرانی و سکوت مرگبار حاکم از بین میرفت.
راوی گفت: دیدم یکی از بچهها به سختی سرپا ایستاد، عجب او که بیهوش شده بود، واکس و آب او را به هوش نیاورد!!
چند قدم اول را تلو تلو خوران در وسط آسایشگاه قدم برداشت دیدم که لب و دهانش به منتهی الیه سمت چپ صورتش منتقل شده بود. دست چپش کاملا برعکس شده بود بگونهای که کف دستش با پشت دستش جابجا شده و پای چپ ایشان از کارافتاده بود، پای راست او بدلیل اصابت ترکش تقریبا ناکار بود.
به وسط آسایشگاه که رسید کمر راست و سینه صاف کرد و نگاهی به بچهها انداخت و شروع به صحبت کرد.
لحن و آوای کلامش متفاوت شده بود.
رو به بچهها ایستاد و چند دقیقهای صحبت کرد تا جو غالب رعب و وحشت تا حدی بشکند.
خوب شد، جنب و جوشی و پچ پچی بین بچهها افتاد.