در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگانخدا هستم !
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید...
راستی نسبت ما با خدا چیه؟؟؟
زمان در بند نگاهم خیره بر صبحی می رسد که دلم بر پرده ی ابهام نگاهش به خدا می رسد
از هر سو جانم چنگ در نگاه و دل خویش شمعی را به آغوش می کشد و صفای دل خویش را
بر بد عهدی نمی نهد
غبار های راه درد هایی بر اشکهای دیدگانم می فشارد که حتی آسمان هم هرگز توانش نیست
بر نگاهم سوگ کند
بر تنهایی خویش بر دانایی خدا راهی بی بازگشت از خداست
بر طنین صدایم با خواندن دل, راستی گویای دل را از خط چین های کلامش هویدا می شود
و گل نگاهش را می بندد و از صدای خاموشش
کلامی به زبان می آورد که بر جفای دنیا لحظه ای سکوت کند و دلی را که عمر توانش بسیار است به شبی
که صبحش ناپیداست می رسد
از بند حرفایم گسستگی به خاطر سوزش شمع بر جانم نفس نفس زنان کلامم را جاری می کند
و جانم در بیطاقتی پنهاش را بی پنهاد می بیند و تپش های قلبش را بر بغض دیدگانش میدهد و
در چاهی که علی بر آن گریه هایش آب را زلال می کرد من نیز گریه هایم را بر جویباری رها کنم تا
اندوه بی سمانم با دل دریایی هم آغوش شود و من زه نوشیدن آبی به سر میکنم که حالم را بغض وار
چون چکه های اشک بر کاسه ی لبریزم می چکاند
و آفتاب در پس ابر ها اندوه بار می تابد و زمینی به انتظار طلوع گل هایش را پر پر میکند و سردی از چهره ی
لب های خشکی زده ام بر چهره ی رنگ پریدگی می رسد
آن همه دشت و کوه و دریا دست بر آغوش هم جاری در نگاهم می ماند و من زمینی بیش نیستم
زمینی از جنس شمع های بی تاب مجنون بر شب های فراغش
و امانتی از قلب های گریان بر کالبد این خاک تنم بوی عشق را معنی میکند
زمان بسیار طویل می گذرد و جان در بستر قلب های به ارث رسیده جوانه می زند
که عاشق عاشقی می شود و بر پیاله خاک خویش امانت قلب های گذشتگان را
به دوش میکشد
حال چون پرنده ای بیتاب بر شاخه ای مینشینم و نسیم سردی مرا در هم می فشارد و قلبم
آهسته بر چشمان بسته ام تپش در سکوت میکند
و احساس تنهایی که با من است